از پیشینه و ماجرای جناب «تتلو» احتمالا باخبر باشید. اگر خانم «ریحانه پارسا» را نمیشناسید و از…
گروه کبک٢٢
از پیشینه و ماجرای جناب «تتلو» احتمالا باخبر باشید. اگر خانم «ریحانه پارسا» را نمیشناسید و از…
گروه کبک٢٢
از پیشینه و ماجرای جناب «تتلو» احتمالا باخبر باشید. اگر خانم «ریحانه پارسا» را نمیشناسید و از حواشی اخیرش بیاطلاع هستید، به اختصار بگویم ایشان بازیگر جوانی هستند که چندی پیش در توییتر خود نوشتند زنها نباید حق طلاق داشته باشند و مردانی که به زن خود چنین حقی میدهند مرد نیستند! (نقل به مضمون) اظهاراتی که از یک طرف با واکنش منفی فضای عمومی مواجه شد و از طرف دیگر با استقبال ماشین تبلیغات حکومتی مواجه شد. پارسا بلافاصله به تلویزیون دعوت شد تا به عنوان یک «سلبریتی» که دست بر قضا همسری مطلوب مطابق با استانداردهای حکومتی است تشویق و تبلیغ شود. سرانجام کار اما، بیشباهت به قمار انتخاباتی اصولگرایان بر روی تتلو نشد: خانم پارسا چندی پیش از کشور خارج شد؛ خیلی زود کشف حجاب کرد و سپس در برنامهای مشترک به درد دل با مسیح علینژاد پرداخت.
پرسش این یادداشت همین است: اولا چرا اصولگرایان حکومتی برای تبلیغات خود به سراغ این دست سلبریتیها میروند؟ و در ثانی، چرا فرجام کار معمولا به رسوایی میانجامد؟
به گمان من، ریشه مساله، در درک غلط حضرات نهفته که باعث شده جای علت و معلول را وارونه بگیرند. اینان تصور میکنند که در جامعه فعلی، مرجعیت رای مردم به سمت سلبریتیها چرخیده است و بخش بزرگی از شهروندان سلابق و انتخابهایشان را از سلبریتیها وام میگیرند. به قول معروف، «کافر همه را به کیش خود پندارد». پس طبیعی است جماعتی که تمام ذهنیت و پیشینه سنتیاش بر پایه فرهنگ «تقلید» بنا شده، جامعه را هم به شکل یک مشت مقلد کور ببیند. با چنین تحلیلی، جریان اصولگرا چاره محبوبیت از دست رفته خود را در اجرایی کردن دو پروژه موازی دید:
پروژه نخست، حمله گسترده به سلبریتیها بود. پروندهسازی، اعمال فشار، تخریب سازمانیافته، حملات سایبری و انتشار برچسبهایی همچون «سلبریتی بیسواد»، همگی تلاشهایی بودند برای خنثی کردن ابزارهای اجتماعی و در نتیجه انتخاباتی رقیب.
به صورت موازی اما، پروژه دومی هم در دستور کار قرار داشت که تولید یا جذب سلبریتیهای وابسته را پیگیری میکرد. پروژهای که اگر نگوییم رسوایی پس از رسوایی به بار آورد، دستکم میتوان گفت تا به حال نتوانسته سر سوزنی شکاف روزافزون جامعه با حکومت را کاهش دهد.
مشکل این پروژهها، همان درک نادرست از فرآیند سلبریتی شدن بود. بر خلاف تصور اصولگرایان، این مردم نیستند که کورکورانه از سلبریتیها پیروی میکنند؛ بلکه این چهرههای فرهنگی، هنری و حتی ورزشی هستند که وقتی حرف دل مردم را میزنند به ناگاه در کانون توجه قرار گرفته و به سلبریتی اثرگذار بدل میشوند. در نقطه مقابل، آن جماعتی که به جریانات حکومتی نزدیک شوند، ولو اینکه پیشتر در اوج محبوبیت هم قرار داشتهاند، به ناگاه چنان مورد خشم و نفرت عمومی قرار میگیرند که خیلی زود فرار را بر قرار ترجیح میدهند و ای بسا برای ترمیم این اشتباه خود، ده مرتبه بیشتر هم علیه استانداردهای حکومت رفتار کنند و رسوایی به بار آورند.
پیشتر در یادداشتی (اینجابخوانید) اشاره کردم که با سرکوب سیستماتیک حکومتی، طبقه متوسط جدید سالها است که از داشتن نمایندگان واقعی خود در فضای سیاسی محروم مانده است و در این مدت، به ناچار مطالبات خود را از طریق بخشهایی از جامعه روشنفکری و چهرههای شاخص هنری بیان میکند. این بدان معنا نیست که چنین نمایندگانی را میتوان گروگان گرفت یا شبیهسازی کرد و از این طریق جامعه را فریب داد. این چهرهها، جایگاه و کارکرد «نمایندگی سیاسی» را بر عهده ندارند که بتوان از طریق آنها با جامعه وارد تعامل دوجانبه شد. اینان صرفا تریبونهایی برای بازتاب یا طرح یک طرفه مطالبات اجتماعی هستند.
البته، این توهم و تحلیل اشتباه، فقط مختص جریان اصولگرا نیست. برخی اصلاحطلبان هم که نتوانستند ائتلاف و همراهی مصلحتاندیشانه طبقه متوسط جدید را به درستی درک کنند، به مرور دچار این توهم شدند که سلبریتیها، مشروعیتشان را از همراهیهای انتخاباتی با دستبندهای سبز و بنفش میگیرند. در چند مورد که برخی از سلبریتیها به عملکرد حضرات انتقاد یا از رای پیشین خود ابراز پشیمانی کردند، حضرات اصلاحطلب، به جای آنکه زنگ هشدار سقوط محبوبیت اجتماعی خود را بشنوند، پیاده نظام رسانهای خود را برای تخریب و سرکوب این چهرهها بسیج کردند. ناگفته پیداست که اگر اصولگرایان توانستند از این شیوه برخورد طرفی ببندند، اصلاحطلبان هم خواهند توانست با توهم اعمال فشار به سلبریتیها، شکاف ایجاد شده بین خود و طبقه متوسط جدید را پر کنند.
KabK22
آقای علیرضا بهشتی شیرازی، در یادداشتی با عنوان «دروغ میگویند»، نسبت به یادداشتی از بنده واکنش…
گروه کبک٢٢
آقای علیرضا بهشتی شیرازی، در یادداشتی با عنوان «دروغ میگویند»، نسبت به یادداشتی از بنده واکنش نشان دادهاند. با توجه به احترامی که برای ایشان قائلام، فکر کردم ضروری است که در پاسخ توضیحاتی عرض کنم؛ اما این توضیحات با دو گلایه آغاز میشود:
نخستآنکه در نقد گفتار یا نوشتار هرکس، شرط انصاف آن است که یا تمام قول او را ذکر کنیم، یا نشان فرد و متن او را بدهیم که مخاطبان خود مراجعه کنند. این شیوه که کراهت داشته باشیم نام کسی را بیاوریم، اما دست ببریم و بخشی از مطلباش را جدا کنیم و با روایت خودمان به خورد مخاطب بدهیم و حکم محکومیت هم صادر کنیم، مصداق یک طرفه به قاضی رفتن است. (پس به جای ایشان، من خودم لینک یادداشت قبلی با عنوان «تداوم خشونت و منطق توجیه»را منتشر میکنم)
دومآنکه گفتگو و نقد با خشم و پرخاش ناسازگار است؛ چه رسد که اتفاقا موضوع نقد گفتار در باب خشونت باشد! نمیدانم چرا احساس میکنم یک خشم و پرخاش عجیبی در تیتر مطلب ایشان و از خلال سطورشان احساس میشود. شاید اشتباه از من باشد؛ اما مثلا متوجه نشدم «دوستان من» چه کسانی هستند که جناب شیرازی نوشتهاند: «دوستانتان دستانمان را بستهاند و نمیگذارند مثال بزنیم». من امیدوارم هیچ یک از ما دچار وضعیتی نشویم که خود را اسیر و درگیر با دشمنان خیالی ببینیم.
اما در پاسخ به استدلال اصلی ایشان، من سه نکته را به اختصار عرض میکنم:
نخستآنکه، خشم، البته بر هر انسانی مستولی میشود. این احتمالا مربوط به یک سری فعل و انفعالات بیولوژیک است که هیچ یک از ما به حکم انسان بودن از آن مصون نیستیم. «فوران خشم»، یا آنچه «جنون آنی» خوانده میشود چنان شناخته شده و گاه غیرقابل اجتناب است که در دستگاه قضایی مدرن حتما مورد نظر قضات قرار میگیرد؛ اما اینکه کسی خبری را بشنود، بعد از خانهاش راه بیفتد و یک چاقو هم توی جیبش بگذارد و برود یک معلمی را تعقیب کند و سر فرصت سرش را گوش تا گوش ببرد، بعید است از جانب هیچ انسان خردمندی مصداق این فوران خشم قلمداد شود. چنین رفتاری تنها زاییده یک «عصبیت» است که بر پایه آموزهها و باورهای غلط اعتقادی شکل میگیرد.
دوم اینکه باید پرسید رویکرد ما در مواجهه با این خشمهای احتمالی چیست؟ عیسی مسیح توصیه میکند: «اگر کسی یک سیلی به گونه راست تو زد، گونه دیگر را هم نشاناش بده». لزوما همه مسیحیان نمیتوانند تا این مقدار خویشتندار باشند، اما بیشک باید گفت اگر جناب پاپ، آنگونه که آقای شیرازی فرمودهاند، افتخار میکند که برای توهین به مادرش یقه جر میدهد، مشخصا از تعالیم مسیح فاصله گرفته است.
نصیحت عیسی مسیح، اتفاقا در سنت فرهنگ ما نیز بیسابقه نیست، چنان که حضرت سعدی در حکایتی در باب تواضع آورده بود:
غرض زین حدیث آن که گفتار نرم
چو آب است بر آتش مرد گرم
تواضع کن ای دوست با خصم تند
که نرمی کند تیغ برنده کند
و البته همه این روایتها تناظر کافی دارند با آن آیه قرآن که: «وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ». به نظرم، آن جمله منتسب به پاپ به همان اندازه با آموزههای مسیح در تضاد و تناقض است که این توصیه قرآنی با عملکرد و رویه کسانی که به جای تمرین تساهل و خویشتنداری، تلاش میکنند رویه جنایتپیشگی و خشونت را در پس توجیهاتی چون خشم تخفیف دهند.
سوم و در آخر آنکه به نظر میرسد آقای شیرازی، دفاع از «حق آزادی بیان» را با تایید «محتوای کلام» اشتباه گرفتهاند. من اگر از آزادی بیان دفاع میکنم، قطعا قصد «دفاع صریح یا ضمنی» از توهین کنندگان به مقدسات را ندارم و چنین ادعایی اگر یک «بهتان» آشکار نباشد، احتمالا محصول کژفهمی یک کلام ساده است. هنر آن نیست که ما صرفا از بیان مطالبی دفاع کنیم که دقیقا با محتوای کلام موافق هستیم. آزادی بیان، دقیقا جایی اهمیت پیدا میکند که ما با محتوای آن مخالف باشیم.
به باورم، اگر هر یک از ما، دقیقا همچون خود آقای بهشتی شیرازی، زیر بار سنت سرکوب و سانسور احساس خفقان میکنیم، باید بدانیم تفاوت ما با جهان آزاد، دقیقا تفاوت در دو شیوه نگرش است. اولی به خود حق میدهد بر دهانی بکوبد که با کلاماش او را آزرده است، و دومی بر پایه اندیشهای بنا شده که میگوید: «با حرف تو مخالفم، اما جانم را میدهم که آزادانه حرفت را بزنی».
KabK22
(این یادداشت کمی قدیمی است، اما انتشارش در وبلاگ فراموش شده بود)یکی از مشکلات جریان دموکراتیک ایران…
گروه کبک٢٢
(این یادداشت کمی قدیمی است، اما انتشارش در وبلاگ فراموش شده بود)
یکی از مشکلات جریان دموکراتیک ایران را میتوان ضعف در یافتن نمایندگان سیاسی متناسب قلمداد کرد. ضعفی که بجز در دو مقطع خاص، تقریبا برای نیم قرن است که آشکارا دموکراسیخواهی ایرانی را آزار میدهد.
جریان دموکراتیک محصول مطالبات «طبقه متوسط جدید» است با گرایشهای شهری، تکنوکراتیک، صنعتی، تحصیل کرده، تجددگرا، سکولار و لیبرالمنش. البته، در آستانه مشروطیت، به دلیل ضعف جامعه ایرانی در توسعه صنعتی و شهری، اقشاری بار مشروطهخواهی را به دوش کشیدند که تا حدودی خصلت «سرمایهداری تجاری» داشتند.
بعدها، به مدد توسعه اقتدارگرایانه رضاشاه، طبقه متوسط جدید توانست خصلتهای شهری و صنعتی خود را فربهتر کند و در دهههای ۲۰ و ۳۰، از پشتوانه قابل توجه کارگران صنعتی و کارمندان اداری هم برخوردار شود. ترکیب قدرتمند حمایت بدنه با رهبری متناسب این طبقه در جریان تشکیل جبهه ملی، دیگر طبقات اجتماعی را نیز وادار به نوعی ائتلاف ساخت. بدین ترتیب، گرایشهای سنتی، خرده بازاریان، روحانیت و برخی اقشار دهقانی نیز برای مدتی به رهبری طبقه متوسط جدید تن دادند، هرچند که خیلی زود دریافتند که در برابر گرایشهای دموکراتیک و لیبرال مسلک این طبقه بهتر است با استبداد حکومتی متحد شوند!
در سالهای بعد از کودتا، شاید علی امینی و شاپور بختیار میتوانستند نمایندگی اقشار مدرن را به دست بگیرند اما رهبری هیچ کدام با اقبالی مواجه نشد. در دهه چهل، طبقه متوسط به نوعی در یک قهر سیاسی باقی ماند و در دهه پنجاه هم که وارد بازی شد، به جای حمایت از شاپور بختیار، ترجیح دادند به ائتلاف فراگیر انقلابی بپیوندند. ائتلافی که این بار و بر خلاف جبهه ملی، رهبریاش را نمایندهای از دل روحانیت ایدئولوژیک به دست داشت و نتیجه هم پیشاپیش مشخص بود. سنتگرایان، این بار هم رقبای دموکرات را حذف کردند. ابتدا، در جریان افزودن اصل ولایت فقیه به قانون اساسی و سپس در پاکسازیهای سیاسی، از دولت موقت گرفته تا دولت بنیصدر.
در سالهای پس از انقلاب، طبقه متوسط جدید از هر نظر توسعه یافت. کارگران صنعتی و کارمندان اداری در پیوند با شهرنشینی افزایش یافتند و گسترش آموزش و تحصیلات نیز به نفوذ هرچه بیشتر لیبرالیسم فرهنگی در جامعه انجامید تا بار دیگر نوبت به تلاش برای مشارکت سیاسی و مدنی برسد.
دو ائتلاف بعدی بین طبقه متوسط جدید، با جناح موسوم به «چپ سنتی» صورت گرفت. جناحی که در آستانه حذف از جریان حاکم قرار داشت و در نتیجه به برخی مطالبات دموکراتیک، از جمله قانونگرایی و توسعه مشارکت سیاسی گرایش پیدا کرده بود. ائتلاف، نخست در سال ۷۶ با جنبش اصلاحات شکل گرفت و در سال ۸۸ با جنبش سبز تکرار شد. هرچند در هر دوی این ائتلافها رهبری سیاسی همچنان خاستگاهی متمایل به جریان سنتی داشت، اما میان رهبری ۷۶ با ۸۸ تفاوت مهمی هم وجود داشت.
بر خلاف خاتمی که هرگز حاضر نشد از چهارچوب گفتمان اسلامگرایی حکومتی خارج شود، میرحسین، آمادگی خود برای بدل شدن به نماینده جریان دموکراتیک را نشان داد. البته نه در جریان سال ۸۸ که شعار «اجرای بدون تنازل قانون»اش همچنان تایید ضمنی حاکمیت سنتگرایان ایدئولوژیک بود؛ بلکه طی یک دهه بعد که نشان داد بر خلاف اصلاحطلبان، قصد ندارد در شکاف میان مطالبات لیبرال دموکراتیک طبقه متوسط جدید با حاکمیت سنتی/ایدئولوژیک، جانب دومی را بگیرد.
به باور من، حداقل دو نشانه آشکار وجود دارد که نشان میدهد انتخاب موسوی در نهایت چیزی متفاوت از گردش به عقب اصلاحطلبان حکومتی بوده است. نخست، مخالفت صریح و آشکارش با سوداگری «هلال شیعی» و نظامیگری منطقهای بود که در تقابل با رویکرد «من هم سپاهی هستم» اصلاحطلبان قرار داشت. دوم، بیانیه صریح آبانماه ۹۸ بود که مشخصا از یک تحول بزرگ خبر میداد.
در هر حال، طبقه متوسط جدید، دستکم چهار دهه است نتوانسته نمایندهای سیاسی پیدا کند که با تمامی وجوه لیبرالیسم سیاسی و فرهنگیاش همخوانی داشته باشد. وجوهی که اتفاقا در سالهای اخیر و با گسترش اهمیت «سبک زندگی» برای اقشار این طبقه اهمیت دوچندانی پیدا کردهاند. همین ناتوانی در یافتن نماینده مناسب، برخی را به انتخاب گزینههایی نامربوط همچون شاهزاده پهلوی کشانده است که از نظر خاستگاه و تبار، هیچ نسبتی با جریان دموکراتیک ندارد. به نظر میرسد، بجز میرحسین موسوی، تا این لحظه هیچ نماینده قابل ذکری نمیتوان برای رهبری سیاسی طبقه متوسط جدید متصور بود. البته، همه چیز بستگی به رویکرد نهایی میرحسین دارد. حضور فعال در جنبش سبز نشان داد که طبقه متوسط جدید از هر نظر آمادگی پذیرش رهبری موسوی را دارد، مشروط بر اینکه در انتخاب نهایی، گرایش تجددگرای او، بر برخی سوابق سنتگرایش غلبه کند.
KabK22
پیشتر در باب «بحران رهبری در طبقه متوسط جدید» نوشته بودم؛ اما مساله رهبری، با مساله نمایندگی سیاسی…
گروه کبک٢٢
پیشتر در باب «بحران رهبری در طبقه متوسط جدید» نوشته بودم؛ اما مساله رهبری، با مساله نمایندگی سیاسی تفاوت دارد. رهبران بزرگ گاهی بیش از آنکه به شرایط اجتماعی وابسته باشند، محصول نبوغ و اراده شخصی هستند؛ اما بحث «نمایندگی سیاسی» یکسره مسالهای اجتماعی است. یعنی مجموعهای از احزاب، گروهها، اصناف و نهادهای اجتماعی که روی هم رفته بتوانند مطالبات یک قشر یا طبقه اجتماعی را نمایندگی کنند. نمایندگانی که به باورم، طبقه متوسط جدید ایران از آن کاملا محروم است.
شکلگیری طبقه متوسط جدید ایرانی، از دوره رضاشاه آغاز شد و در دوره پهلوی دوم اوج گرفت. توسعه بوروکراسی اداری و سپس رشد صنعتی کشور در این دوران طبقهای را پدید آورد که هرچند وامدار توسعه حکومتی بود، اما به رژیم حاکم وفادار باقی نماند. پادشاهان پهلوی با دست خود طبقهای را ایجاد کردند که قصد نداشتند اجازه مشارکت سیاسی را به آن بدهند. وضعیتی که آبراهامیان از آن با عنوان «توسعه نامتوازن» یاد میکند و سبب شد تا در نهایت طبقه متوسط نیز به جرگه انقلابیون بپیوندد.
رژیم برآمده از دل انقلاب اما، اشتباه پهلوی را تکرار نکرد. حاکمان جدید، انسداد سیاسی را همراه با یک پروژه بزرگ «مهندسی اجتماعی» پیش بردند. پروژهای برای تغییر لایهبندیهای اجتماعی که «انقلاب فرهنگی» فقط نخستین گام آن بود. با پاکسازی گسترده دانشگاهها، طبقه متوسط جدید از اصلیترین نهاد اجتماعی خود محروم شد. از آن به بعد، طی چهار دهه حکومت تلاش کرد تا با تزریق انواع رانتها، سهمیهبندیها، بورسیهها، نهادسازیهای مشابه و البته حذف و گزینش و ستارهدار کردن، مخالفان خود را در یک فشار مداوم اجتماعی و اقتصادی قرار دهد.
همین فرآیند، در دیگر محیطهای اجتماعی، اقتصادی و اداری کشور نیز دنبال شد. نهادهای وحشتناکی چون «اداره گزینش» و «حراست» بازوهای اصلی این جراحی بزرگ بودند تا حتی منابع مالی غیرخودیها را قطع کنند. سیاست تحمیل حجاب هم، حذف کامل نمادهای زیستی طبقه مدرن از عرصه اجتماعی را هدف قرار داده بود. در کنار این «تضعیف سیستماتیک»، به صورت موازی بخشهای سرسپرده و وابستهای از اقشار سنتی، خرده دهقانی و حاشیهای فرصت یافتند تا با اعلام وفاداری به جریان حاکم، از پلههای ترقی بالا بروند و حتی با کرسیهای رانتی دانشگاهی برای خود وجهه و ویترین موجهی فراهم کنند.
نظام اسلامی، هرآنچه حقوق بدیهی شهروندان یک کشور بود را صرفا به شکل رانت میان دایرهای از «خودیها» توزیع کرد تا از وفاداری نیروهایش اطمینان حاصل کند. البته نسلهای دوم و سوم نیروهای خودی، (معروف به «ژن خوب») متناسب با موقعیتهای برآمده از دل رانتهای اقتصادی و اجتماعی، تغییراتی در سبک زندگی را پذیرفتند و جلوه ظاهریشان تغییر کرد، اما در نهایت وابستگی و وفاداری به خاستگاه سنتی و قدرتساخته خود را از دست ندادند.
جریان شناخته شده «اصلاحطلب»، دقیقا نماینده و بروز سیاسی همین اقشار اجتماعی بودند که سعی کردند خود را نماینده تمامی طبقه متوسط جلوه دهند، در حالی که آشکارا گرایش سنتی داشتند و برای نیمه مدرن طبقه متوسط، در بهترین حالت، صرفا گزینهای «بد» از میان «بدتر»های حکومتی به شمار میآمدند.
نیمه مدرن طبقه متوسط، هرچند از پروژه مهندسی اجتماعی به شدت آسیب دید، ولی به کلی نابود نشد و با فضای اندکی که برای تنفس خود ایجاد کرد، توانست به مرور نیروی اجتماعیاش را بازسازی کند. آخرین سنگری که اقشار مدرن توانستند همچنان برای خود حفظ کنند، حوزه هنر و جامعه روشنفکری بود که به دلیل خصلت ذاتی خود تا حد زیادی از گزند مشابهسازیهای حکومتی در امان ماندند. بدین ترتیب، نخبگان جامعه روشنفکری، فرهنگی و هنری تا حدودی به تریبون اقشار مدرن بدل شدند و در غیاب نمایندگان سیاسی، بار انتقال مطالبات تجددگرایان را به دوش کشیدند. هرچند در نهایت و در بزنگاههایی چون انتخابات، چارهای نداشتند بجز پذیرش یک ائتلاف سیاسی با یکی از نیروهای حاضر، که غالبا همان اصلاحطلبان بودند. با این حال، این ائتلاف، در جریان کودتای ۸۸ به شدت آسیب دید و با سرکوبهای خونین ۹۸ عملا متلاشی شد.
به باور من، در حال حاضر، فضای سیاسی کشور به حدی دو قطبی شده که هر جریانی به ناچار به منتهیالیه مواضع سیاسی خود رانده میشود. پس از حصر میرحسین موسوی، اصلاحطلبان در دوگانه خاستگاه سنتی و محافظهکارانه خود با خصلتهای به ظاهر تحولخواهانه، جانب اولی را گرفتند. بدین ترتیب، طبقه متوسط مدرن ایرانی، بیش از هر زمانی خلاء نمایندگی سیاسی خود را در فضای رسمی احساس میکند. فقط گذشت زمان نشان میدهد که آیا این طبقه، این بار حاضر میشود برای یک ائتلاف سیاسی به سراغ چهرههای شاخص برانداز برود؟
KabK22
عباس عبدی، در یادداشتی با عنوان «قتل فجیع و منطق علیل»، به مساله اقدامات بنیادگرایان اسلامی در…
گروه کبک٢٢
عباس عبدی، در یادداشتی با عنوان «قتل فجیع و منطق علیل»، به مساله اقدامات بنیادگرایان اسلامی در فرانسه پرداخته است و منطق دولتمردان این کشور را بدینگونه به چالش کشیده است: «آیا فرانسه قبول میکند که مثلا در مدرسه چینیها که کودکان مسیحی حضور دارند، معلمهای بودایی و چینی، تصاویر کاریکاتوری از مکرون یا عیسی مسیح یا پاپ به دانشآموزان ارایه و آموزش دهند؟».
آقای عبدی، احتمالا به صورت بدیهی در نظر داشتهاند که فرانسویها تحمل نمیکنند که مثلا در مدارس چین جسارتی به ساحت مسیح یا پاپ شود. البته من نمیدانم که در مدارس کمونیستی چین در مورد ادیان الاهی چه آموزشهایی داده میشود؛ اما احتمالا آقای عبدی باید بدانند که در مدارس و دانشگاههای خودمان، مثلا در مورد آیین بهاییت و پیشوایان آن چه گفته میشود. البته از نگاه مسلمانان، تشبیه وضعیت خودشان با آنچه «فرقه ضاله بهاییت» میخوانند پذیرفتنی نیست! پس پیش از آنکه خون بنده نیز حلال شود باید تاکید کنم که من ابدا قصد چنین مقایسهای ندارم. فقط به نظرم با یک منطق حداقلی میشود فهمید که برای ناظر بیرونی، این بازی ته ندارد. دنیا پر از ادیان و آیینهای گوناگون است و هیچ کسی نمیتواند درخواست کند که فقط مقدسات خودش مورد استثنا قرار گیرند.
به هر حال، از آموزههای مدارس که بگذریم، من بسیار در شگفتم که آقای عبدی، چطور تا به حال انبوه کاریکاتورهای عیسی مسیح، موسی، پاپ و یا حتی خود خدا در مطبوعات و رسانههای غربی بر نخورده است؟ شاید اگر در یک گوشه این جهان میشد از دست خشم مقدس جهادگران عزیز احساس امنیت کرد، من در همین یادداشت با انتشار چند عکس و کاریکاتور برای نمونه از اطاله کلام جلوگیری میکردم. اما با توجه به سکونت در امالقرای جهان اسلام، به یک خاطره طنزگونه اکتفا میکنم.
پنج سال پیش که دوستان اسلامگرا، دفتر نشریه شارلی ابدو را به رگبار بستند و در یک سنت جهادی، ۱۲ خبرنگار کافر را به درک واصل کردند، گروهی از کارتونیستهای جهان با هم قرار گذاشتند که همگی همان صور قبیحه را بازنشر کنند. (لعنت خدا بر ایشان!) در این میان، مسؤولان سریال انیمیشنی بسیار معروف «South park» دست به ابتکار جالبی زدند. این انیمیشن در قالب طنز، با زمین و آسمان شوخیهای بسیار تندی میکند و از شخصیتهای زنده گرفته تا اسطورهها و افسانههای کهن هیچ کس از تیغ طنز تندش در امان نیست. ناگفته پیداست که موارد بسیار متعددی هم از تصاویر طنزآمیز از عیسی مسیح، حضرت موسی و حتی خود خداوند خلق کردهاند. (که لعنت بر این وقاحتشان!)
با این حال، وقتی قرار به بازنشر کاریکاتور پیامبر اسلام شد، اهالی این انیمیشن از چنین اقدامی سر باز زدند. به جای آن، یک قسمت جدید ساختند که موضوعش همین بود و نشان میداد تمام شخصیتهای داخل کارتون، از شنیدن این پیشنهاد به وحشت افتادهاند و فرار میکنند و خلاصه به شوخی و جدی از زیر بار دردسرهای احتمالی شانه خالی کردند.
شاید بد نباشد من هم در طرح استدلال خود یک پرسش مطرح کنم: «چرا در جهانی که این حجم انبوه از شوخی و هجو و حتی توهین به مقدسات مسیحیت وجود دارد، شاهد اعلام جهاد و انتحار مسیحیان افراطی نیستیم؟ و چرا در جهان آزاد با همه کس میشود شوخی کرد اما نوبت به پیامبر رحمت که میرسد بجز با چند سر بریده غائله ختم نمیشود؟»
به باور من، این مساله هیچ ارتباطی به عملکرد دولت کمونیستی در نیم یک قرن پیش ندارن. من فکر میکنم، در بین مسیحیان هم بیشک افراطیونی به مانند همتایان مسلمانشان وجود دارد. تفاوت در آنجاست که نخبگان جامعه غربی، همچون «جان لاک»، از چهار قرن پیش تا کنون با انتشار متونی مانند «نامهای در باب تساهل» به همکیشان خود نهیب زدهاند که باید تعصب، جنگ و وزنکشی مذهبی را با تساهل و مدارا جایگزین کنیم. به مدد چنین نخبگانی، غرب توانست از وحشت تعصبات مذهبی قرون وسطی عبور کند.
در میان ما اما، تقسیمکار به شکل دیگری است. درست در همان زمان که یک گروه زحمت سر بریدن را میکشند تا سیاست «النصر بالرعب» زمین نماند، گروه نخبگان قلم به دست میگیرند و سعی میکنند گناه کار را به گردن زمین و زمان بیندازند و کل مساله را در سطح «چیزی که عوض دارد گله ندارد» تقلیل دهند.
KabK22